در من غم بیهودگیها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در تو گریزی می گشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رُست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز وشب با تار وپودش
از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت
اندیشه روز وشبم پیوسته این است
من دل بتو بستم؟ دریغ از دل که بستم
افسوس برمن گوهر خود رافشاندم
در پای بتهایی که باید می شکستم.
ای خاطرات روزهای گرم وشیرین
دیگر مرا با خویشتن تنها گذارید...
در این غروب سرد و دردانگیز پاییز
با محنتی گنگ و غریبم وا گذارید.
اینک دریغا آروزی نقش بر آب
شروعی دوباره
خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد
من چه می دانستم...!
علی
چند درس از درسهای زندگی
ای آیه مکرر آرامش
خاتون ِ خواب ِ خرداد
آروزی نقش بر آب
ثانیه ها
[عناوین آرشیوشده]