امروز دلم خیلی گرفته بود یاد یک شعر قدیمی توی دفتر شعرهام افتادم نوشتمش تا شاید کمی آروم بشم . - زور که نیست کوتاه بیا دل نامسلمان من خراب -
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم
صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می کنم تا ترنم نام تو در در ترانه کاملتر شود
صبوری می کنم تا طلوع تبسم ، تا سهم سایه ، تا سراغ همسایه...
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا ، مرگ ...
تا مرگ خسته از دق الباب نوبتم
آهسته زیر لب .. چیزی ، حرفی ، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است دوباره بازخواهم گشت !
شروعی دوباره
خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد
من چه می دانستم...!
علی
چند درس از درسهای زندگی
ای آیه مکرر آرامش
خاتون ِ خواب ِ خرداد
آروزی نقش بر آب
ثانیه ها
[عناوین آرشیوشده]