دلم میخواست عشقم رانمی کشتند.
صفای آرزویم را - که چون خورشید تابان بود - می دیدند.
چنین ازشاخسار هستیم آسان نمی چیدند.
گل عشقی چنین شاداب را پرپر نمی کردند.
به باد نامرادیها نمی دادند.
بصد یاری نمی خواندند.
بصد خواری نمی راندند.
چنین تنها بصحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند.
دلم می خواست یکباردگر اورا کنار خویش می دیدم.
بیاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم.
دلم یکباردیگر همچو دیدارنخستین پیش پایش دست وپا می زد.
شراب اولین لبخند درجام وجودم های وهو می کرد.
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد.
دلم میخواست دست عشق – چون روز نخستین - هستیم را زیر و رومیکرد.
شروعی دوباره
خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد
من چه می دانستم...!
علی
چند درس از درسهای زندگی
ای آیه مکرر آرامش
خاتون ِ خواب ِ خرداد
آروزی نقش بر آب
ثانیه ها
[عناوین آرشیوشده]