چقدر زنده ماندن دشوار شده است! ديوارهاي عبوس و مرگ اندود زندگي در اينجا بدينگونه، لحظه به لحظه، از چهارسو پيش مي آيند و اين تنگنا را، هردم فشرده تر و تنگتر مي کنند.
ديوارها اکنون درست به من رسيده اند، با پوست بدنم تماس ياقته اند، سينه ام را به سختي مي فشرند.
باور نمي کنم، هرگز باور نمي کنم که سالهاي سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. يک کاري خواهد شد زيستن مشکل شده است و لحظات چنان به سختي و سنگيني بر من گام مي نهند و دير مي گذرند که احساس مي کنم خفه مي شوم. هيچ نمي دانم چرا؟
اما مي دانم کس ديگري به درون من پا گذاشته است و اوست که مرا چنان بي طاقت کرده است که احساس مي کنم ديگر نمي توانم در خودم بگنجم. در خود بيارامم، از بودن خويش بزرگتر شده ام و اين جامه بر من تنگي مي کند .
اين کفش تنگ و بيتابي فرار ! عشق آن سفر بزرگ!..
چه خيال انگيز و جانبخش است اينجا نبودن....
معلم شهيد، علي شريعتي...